It was Sunday afternoon. The central park entrance was crowded as always and you could hear the sound of music, whistles, and applause from the other side of the street. People formed a ten-to-twenty-meter-wide circle. I guessed there might be someone doing some stunt in the middle. I got closer. People were capturing it on their phone cameras. I took a look. There was a Michael Jackson dancing in the middle.

Michael was a man in his forties. He had an average height and body. He had a black sequined jacket, a dark rufous chapeau hat, matte varnish shoes, and a pair of white socks and gloves. He would stand on his toes, twist, and bend forward. He was dancing with his shoulders swaying softly, and at the same time he was running his hands between his thighs, twisting his waist gently. He was gently tilting the edge of his hat forward from behind and would stare away from under its shadow. It was an exact copy. He was amazing.

You could see a variety of people in the crowd. Young boys and girls, women with their kids in strollers, couples holding hands, and a bunch of old and middle-aged men and women. Beside me, a young man was holding the hand of his son, who appeared to be eight or nine years old.

Michael would pause in the middle of his dance every once in a while. He would go around the circle, clapping his hands loudly and shouting, “Hey, come on. Come on, everybody!!”

He would approach this big black box in the corner and turn its volume to the right or left. He would push a button and off we’d go to the next song . . .

 

I’m starting with the man in the mirror

I’m asking him to change his ways.

.

.

People were whistling. Girls were screaming. Little kids were swinging on their dads’ shoulders, and newcomers would point at Michael, showing him to each other. The crowd was getting bigger and bigger.

The young man beside me bent down to be at eye level with his son, as if he was about to teach him a lesson.

He pointed at Michael. “Can you tell who he is?”

It was interesting to me that the identity of the Michael who was dancing in the middle and had all the attention did not really matter. If his footwork had not been this flawless, or if he couldn’t bend in such a way, or if his shoulders and waist weren’t this flexible, would we still applaud him this much? Michael was lip-synching and singing a song that was not his. He was dancing a dance he hadn’t designed. He knew this. We also knew this. We were still enjoying it, and he would be proud of our applause. But which Michael exactly were we clapping for?

Sometimes Michael would forget to lip-synch, particularly in those moments when he was taking a breath or drying his sweat with the back of his hand or when he was busy adjusting the volume on his amplifier. Sometimes he would even sing the lyrics wrong. But would it make any difference? The songs were playing nonstop. After each track, he would take a plastic bowl and walk around the circle. Some people would step forward and put some money in the bowl.

“Thank you . . . thank you.”

You could see a faded smile under his makeup. He was pleased. He seemed happy. He was doing his job.

When one’s job is to imitate someone else, who is he exactly? Using his maximum effort, skills, and talent, he could probably be someone that he is not. Trying to be someone else, more than an effort to be a new being, is a struggle to not be who you are. As Michael aspires to be worthy, he would softly shift from someone who is here but has no perceived worth to a person who is not here but is worthy. To be applauded. To make money. To be loved. To be beautiful. He was deciding between being and not being himself. A choice for the price of not being real. Which one is more real? To just be or to be yourself?

Michael was dancing so beautifully, causing everyone to admire him. When I say beautiful, I mean a perfect copy of a dance that wasn’t for him. Should I still call it beautiful? What is beautiful, anyway? When we were clapping and saying to ourselves that his dance is beautiful, what exactly were we talking about? We were probably watching the manifestation of Michael’s dance that we had in mind and would enjoy and we would like to watch over and over again. So maybe something beautiful means . . . I don’t know. It’s not easy to describe. Maybe it’s better to ask the question another way, to ask what is not beautiful. Something that is not beautiful is easier to understand than something that is beautiful. Having no existence is easier to understand than having a partial existence. Something could not exist but still be beautiful. Even real. And something could exist but not be beautiful or real. Maybe before understanding beauty, we should first think about what is real. Michael was not there but he was. The song was his. The lyrics were his. The dance was his. All of this was in his name. What was the name of the Michael in the middle, after all? 


fall 2021

مایکل جکسون و مایکل جکسون

عصر یکشنبه بود. ورودی سنترال پارک* مثل همیشه شلوغ بود و صدای موسیقی و سوت و کف از آن طرف خیابان به گوش می‌رسید. دایره‌ای‌ به شعاع ده بیست‌ ‌متری درست شده بود. حدس زدم لابد یک نفر دارد آن وسط شیرین‌کاری می‌کند. نزدیک‌تر شدم. مردم موبایل‌هایشان توی دستشان بود و عکس و فیلم می‌گرفتند. سرک کشیدم. یک مایکل جکسون داشت آن وسط می‌رقصید

مایکل، یک مرد چهل و خرده‌ای ساله بود. قد و اندامی متوسط داشت. یک ژاکت مشکی پولک دوزی شده، یک کلاه شاپوی بور تیره، یک جفت کفش ورنی مات و یک جفت جوراب و دستکش سفید تن کرده بود. روی پنجه پا بلند می‌شد، چرخی می‌زد و به جلو خم می‌شد. شانه‌هایش را به نرمی و به نوبت می‌رقصاند و هم زمان که دستش را میان ران‌هایش می‌سراند، کمرش را تاب ملایمی می‌داد. با سرانگشتانش لبه کلاه را از پشت آرام به جلو کج می‌کرد، و محو از زیر سایه‌اش به جایی دور زل می‌زد. مو نمی‌زد. کارش حرف نداشت.

توی جمعیت همه جور آدمی دیده می‌شد. دخترها و پسرهای نوجوان، زن‌هایی با بچه توی کالسکه، زوج‌هایی که دست همدیگر را گرفته بودند و عده‌ای زن و مرد میانسال و مسن. کنارم یک مرد جوان ایستاده بود و دست پسر هشت نه ساله‌اش را توی دست گرفته بود. 

مایکل گاهی وسط رقص، مکث می‌کرد. با قدم‌های بلند، قطر دایره را می‌رفت و می‌آمد. دست‌هایش را محکم به هم می‌کوبید و داد می‌زد

“hey .. come on … come on everybody ... !! “

می‌رفت نزدیک جعبه سیاه بزرگی که آن گوشه، روی زمین بود و پیچش را به چپ و راست می‌چرخاند. دکمه‌ایی را می‌زد و باز آهنگ بعدی … 

I'm starting with the man in the mirror

I'm asking him to change his ways

.

.

.

مردم سوت می‌زدند. دخترها جیغ می‌کشیدند. بچه‌های کوچک روی دوش پدرهاشان تاب می‌خوردند و تازه واردها مایکل را با انگشت به هم نشان می‌دادند. جمعیت بیشتر و بیشتر می‌شد. 

مرد جوانی که کنارم ایستاده بود، سر خم کرد و طوری که بخواهد به پسرش چیزی یاد بدهد، با انگشت به مایکل اشاره ‌کرد

“can you tell who he is ..?”* 

برایم جالب است وقتی فکر می‌کنم که هویت مایکلی که آن وسط می‌رقصید، با تمام در میان بودن و در توجه بودنش، چه اهمیتی داشت. اگر رقص پایش کمی می‌لنگید، یا آن‌طوری که باید خم و راست نمی‌شد و شانه‌ها و کمرش انعطاف کافی را نداشت، باز هم همان‌قدر تشویقش می‌کردیم؟ مایکل آهنگی را می‌خواند و لب می‌زد که مال خودش نبود. رقصی را نشان‌ می‌داد که خودش ابداع نکرده بود. خودش این را می‌دانست. ما هم این را می‌دانستیم. ما لذت می‌بردیم و او از دست‌ زدن‌های‌مان احساس غرور می‌کرد. ما دقیقا برای کدام‌ مایکل دست می‌زدیم؟

مایکل گاهی یادش می‌رفت لب بزند. همان ده‌ ‌ثانیه‌ای که داشت نفس می‌گرفت، وقتی با پشت دست عرق‌هایش را پاک می‌‌کرد یا وقتی با آمپلیفایر و پیچ‌هایش ور می‌رفت. حتی گاهی به نظر لیریکس را اشتباهی می‌خواند. ولی فرقی هم داشت؟ آهنگ داشت بدون وقفه‌ پخش می‌شد. هر تِرَکی که تمام می‌شد، کاسه پلاستیکی بزرگی‌ را برمی‌داشت و دور می‌چرخید. بعضی‌ها هم یک قدمی پیش می‌رفتند و چند سکه یا اسکناس می‌ریختند توی کاسه.

“thank you .. thank you ..”

لبخند محوی از پشت گریم صورتش پیدا می‌شد. راضی بود. خوشحال به نظر می‌رسید. داشت کارش را انجام می‌داد.

وقتی کار کسی تقلید دیگری‌ست، دقیقا چه کسی‌ست؟ احتمالا می‌تواند در نهایتِ مهارت، استعداد و تلاش بشود اویی که نیست. اویی که این‌جا نیست. تلاش برای دیگری بودن، شاید بیشتر از این که تلاشی‌ست برای بودنی جدید، تقلایی‌ست برای نبودن آن که هستی. مایکل آرام آرام از خودی که این‌جا بود و ظاهرا ارزشی نداشت، به کسی که این‌جا نبود و ارزش داشت میل می‌کرد تا شاید ارزشمند شود. تشویق شود. پول دربیاورد. دوست داشته شود. زیبا شود. او میان بودن و خودش نبودن انتخاب کرده بود. انتخابی به قیمت واقعی نبودن. این که باشی واقعی‌‌تر است یا این که خودت باشی؟‌

مایکل آن قدر زیبا می‌رقصید که همه را به تحسین واداشته بود. وقتی می‌گویم زیبا، منظورم کپی بی‌نقص یا کم‌نقص رقصی‌ست که مال خودش نبود. آیا باز هم باید بگویم زیبا؟ اصلا چه چیزی زیباست؟ ... ما که دست می‌زدیم و توی دل‌مان می‌گفتیم به به چه زیبا می‌رقصد، دقیقا از چه جور چیزی حرف می‌زدیم؟ احتمالا تجلی رقص مایکلی که در ذهن داشتیم را، تماشا می‌کردیم، کِیف می‌کردیم و دلمان می‌خواست دوباره و دوباره ببینیمش. پس شاید زیبا یعنی چیزی که ... نمی‌دانم. تعریفش آسان نیست. شاید بهتر است سوال را جور دیگری پرسید. بهتر است بگویم چه چیزی زیبا نیست؟‌ .. زیبا نبودن را بهتر می‌شود فهمید تا زیبا بودن را. نبودن را بهتر می‌توان درک کرد تا یک بودن نصفه نیمه را. چیزی می‌تواند نباشد، ولی زیبا باشد. حتی واقعی باشد. چیزی می‌تواند باشد، ولی نه زیبا و نه واقعی باشد. شاید قبل از درک زیبایی چیزها باید رفت سراغ واقعی بودنشان. مایکل با این که نبود، بود. آهنگی که پخش می‌شد مال او بود. لیریکس، مال او بود. رقص، مال او بود. همه این معرکه به نام او بود. راستی اسم مایکلی که آن وسط می‌رقصید چه بود؟‌

Central Park*

*اگه گفتی این کیه؟